آذر92
وقتی همراه برادرم از خونه مادرم برگشتم همینکه باهاش خداحافظی کردم و رفت غم عجیبی تو دلم نشست.شاید خیلی بهشون عادت کرده بودم و حالا دلتنگشون شده بودم. خونه دلباز و شلوغ و پرجنب و جوش پدری کجا و تنهایی این آپارتمان ساکت و غریب کجا؟ تمام روز دلم میخواست گریه کنم.دنبال بهانه میگشتم اما حتی کسی رو نداشتم که باهاش دعوا کنم!....بالاخره غروب بیخود و بیجهت زدم زیر گریه.بعدش برای اینکه حال و هوام عوض بشه زنگ زدم بهشون که ...فهمیدم برادرم بعد از رسوندن من تصادف کرده.دیگه نفهمیدم چجوری دوباره ساکهامو که هنوز بازشون نکرده بودم برداشتم و دوباره برگشتم پیششون.برای دومین بار شایدم چهارمین بار برادرم از یه تصادف جان به در برد.چند جای سرش شکست و کمرش آس...
نویسنده :
زهرا
13:22